سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دو حرفی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خون بها

    نظر

امشب عجیب گشته ام محو زلف یار
ترسم دوباره دهدش دست من به کار
دیشب که کشتی دلم را این نیز امشبت
گر میدهی خون بهایم می شود دو بار
ماندم دگر نماندش عاشقی ز شهر
بس کرد جماعتی ز رویش تارمار

...


بی شما؟... !!

    نظر

شما جایتان روی زمین نبود
آنقدر آسمانی در این میدان جنگ دنیای زمینی ها زندگی میکردید که دل خدایتان را تنگ کردید ...
دلتنگ برای زیباترین مخلوقش
حال که اکنون پرهایتان را باز کردیدو به رخ فرشتگانی کشیدید که سالها بر عمر شریفتان سفید بر کارنامه اعمال نوشتند ،...
پیش خود نگفتید ما رو سیهان شب قدر بی شما چه کنیم؟...


به یاد ایام ...

    نظر

روزهایم میگذرد... یکی پس از دیگری
من مانده ام با خود سیاه و بی روحم
آنقدر سیاه که گاه شب های غمگین دلم به هوای اینکه همنشین دیرینه اش را پیدا کرده است ستاره هایش را با من قسمت می کند
بی پرده و گمراه به اینسو و آنسو می پرم
دردم از بی دردیست ...
شاید او راهیم کرده
او...
او دو حرف است اما آنقدرحرف دارد که تاب شنیدن جرعه ای از آن را ندارم
گاه به خودم می گویم بی چاره...
بی چاره از اینکه ذره ای از نگاهش را با من شریک نمی شود
نگاهی به بنده ای که سیاه شد...
سوخت...
در این دنیای بی رحمش سوخت
دستهایم لمس آرامش دستانی را سالهاست به جمع آرزوهایش برده
دستانی مهربان
شاید مهربان تر از مادر
مادری که برایم غریب است و دلسوز
دلسوز برای پسر سیاه شده اش
می گویند صبر کن...
آنقدر صبر کن که باد روزگار خاکسترت را به ژرفای تاریخ بکشاند
آنقدر صبر کن که بگویند : احسنت ... چه تقوایی!!!
تقوا برای او...
او که می گوید نکن ... می کنم ...
او که می گوید بخند ... می گریم ....
او که می گوید با من باشو ... می روم ...
می روم
آنقدر دور که شاید ماوایم مقصد آخرش باشد
آتش ...
همان رفیق دیرینه ام
اما اینبار فرق می کند
آن آتش روزگارو دیگری آتش او ...
شاید آرامشی که سالها به دنبالش بودم بین زبانه های شیرین جزایش پیدا کنم
جزای او..
جزای اینکه نبودم و حال هستم
اینبار نگاهم می کتد
که باز بسوزم
به یاد ایام ...


سبک بال

    نظر

چند روزیست که به دنیا دل من کاری نیست

عمری من گشتمو دیدم به جهان یاری نیست

 

نوش داروی دلم گرد محبت شده است

مرگ نزدیکو صد افسوس که عطاری نیست

 

گر به بوستان دلم آمدی یادت باشد

گو به بلبل برود زان که دگر ساری نیست

 

غیرت خوار که خشکید به پای گل باغ

به مشامت برسد بوی گلی خاری نیست!!

 

امشب آزاد شدم از پی زنجیر دلی

پرگذارید به دوشم که دگر باری نیست

 

منتظر 


آرزوی بر باد رفته

    نظر

 

باز امشب چشم در چشمش شدم

عشق بازی کردو من مستش شدم

باز امشب بوی ریحان بوی او

خواب دیدم وارد بزمش شدم

گفت:طولانیست راه بین ما

نا امیدو سرد از حرفش شدم

گفت : زود استٌ بباید صبر کرد

گیج و حیران من از این رسمش شدم

انتظارت کشت مارا رحم کن

بس که گفتم خسته از دستش شدم

منتظر...

 


دوست؟...

    نظر

امشب گرفته است دوباره دلم زدست دوست

نازک تر از همیشه و گویی بسان موست

ماندم چرا دوباره هوس اشک کرده ام؟...

شاید نتیجه زخم و زبان اوست

تقدیر ماست غم و اندوه و اشک و آه...

امروز هم بگذشت و فردا چه پیش روست؟

بگذر خدا زمابقی عمرم که زخم یار

بگذشته است درد زاستخوان و پوست

دنیا بدان که دوست نمی کند وفا

هرچی کشیده ام همه از دست اوست

منتظر..


انتهای عشق

دلم به وسعت دنیا گرفته آقا جان

از این زمانه از اینجا گرفته آقا جان

سیاه شد همه دنیا ز غیبتت مولا

جهان ز تیرکی ابرها گرفته آقا جان

در این شبای عزیز این غلام رو سیهت

برای توست که احیا گرفته آقا جان

بیا بگیر حق آن هلال ماهی که

زغربتش همه دلها گرفته آقا جان

در این سرای پر از ظلم کجاست ماوایت؟

دلم برای همانجا گرفته آقا جان

ز بس بدی فزون گشت و خون به دلها شد

درون سینه نفس ها گرفته آقا جان

به ذره ذره ی اشکم به آن خدای قسم

دلم به وسعت دنیا گرفته آقا جان

منتظر


رنگی به شیرینیه کودکیم

    نظر

گاه وقتی که دلم هوایش را میکند، 
مداد رنگی های خاطراتم را میتراشم
دفتر نقاشی گذشته ام را باز میکنم
روزهای کودکیی ام را رنگی میزنم
گاه زرد به رنگ مهربانی خورشید خانم دفترم
گاه سبز به رنگ آن خط های کوچک بی نظم پای دفترم
و گاه رنگ کودکی به یاد روزهای از دست رفته ام
کاش.. کاش میشد دوباره فقط جرعه ای از رویای شیرین کودکیم را می نوشیدم..
کاش هنوز آنقدررر به پاکیه آن روزهایم میشدم که تنها غم زندگیم شکستن نکه مداد رنگیم میشد
کاش هنوز کودکی بودم به رنگ های رنگین کمان آرزوهای بچه گیم..
آه از سوز زمان
منتظر


مستنوی

غزلیات ,     نظر

 

کافیست به می خوردن ، رحمی ز پیمانه 

جان نیست دگر بر تن ، ما را که برد خانه؟ 

 

ساقی بگیر از من جام و قدح و خم را  

مجنون به سخن آمد ، ای عاشق دیوانه 

 

مجنون به تو می گویند با باده ی در دستت 

من مست ز لیلی و تو عارف می خانه 

 

هوشی که برفت از سر ، یک جام غزل آید 

شاعر بسرای می را یک جرعه جانانه 

 

مونس به دل ما شد زین گوشه ی می خانه 

ای جام شراب سرخ ما را که برد خانه؟

منتظر..