دنیای بی رحم
زیر بارون توی اون هوای سرد
طفلکی گنجیشک ویرون
خیس خیس..
تو دلش یه عالمه غصه و درد
یاد اون روزای پاییز
که کنار جفت مهربون و نازش
توی اون لونه ی گرم و نرم و راحت
سر میذاشت به روی شو نه های بازش
آروم آروم توی اون صدای بارون
پرای خیسشو با بالای نرمش شونه می کرد
توی گوش جفت مهربون و نازش
با صدای سرد و لرزون
با دلی پر از امید
با تمام گرمی قلب نهیفش
قصه محبتو زمزمه می کرد
اما حالا..
طفلکی گنجیشک ما
توی سرما
زیر اون بارون سرد
با دلی کوچیک و اما پر غم
یه گوشه نشسته و
گریه می کرد
زیر بالش
جفت نازش
سر به خاک گذاشته و رفته سفر..
حالا تنها توی این غربت سرد
کنج سینش انگاری یه کوه درد
تنها آرزوش فقط مرگ و مرگ..
منتظر